Thursday, 1 September 2011

برای یک دوست


گله کرده ای از من که در یک چشم به هم زدن به دوستی سالیان پشت پا می زنم. نوشته ای بارها از آدم ها بریدن ام را دیده ای اما فکر نمی کردی که این کار را با تو هم بکنم؛ که دوستی و خاطره و گذشته برایم ارزش ندارد. گفته ای بی رحمم. بی عاطفه و ویرانگرم. نوشته ای به آسیه که می گفتی همزاد من است شبیه و شبیه تر می شوم. شاید هم حق داشته باشی. این نامه را نه برای دفاع از خودم که برای این می نویسم که هنوز خاطره ات برایم ارزش دارد.

بارها برایت گفته ام که دوستی ها، رابطه ها و ازدواج ها تاریخ مصرف دارند. به دنیا می آیند، تغذیه می شوند، رشد می کنند. زنده می مانند یا می میرند. آدم هایی که نتوانند پایان یک رابطه را بپذیرند می رسند به یک نفرت پنهان، به یک خشم زیر خاکستر، به یک عذاب مدام. ترحم، گناه، ناامنی. برای زنده ماندن هر رابطه ای به دو تا آدم نیاز هست و اگر این دو نفر نتوانند همگام جلو روند و به هم برسند، اگر یکی از دیگری عقب بماند، این شروعی است بر یک پایان. آدم هایی که در زندگی هم نقشی ندارند، آدم هایی که تجربه هایشان همسو نیست، زبان مشترکشان را گم می کنند. غریبه می شوند. دوست صمیمی دوران دبستانت را می بینی و هیچ نقطه مشترکی بینتان پیدا نیست. با تعجب از خودت می پرسی چطور ساعت ها پای تلفن با این آدم حرف زده ای؟ آن موقع چه داشتی برای گفتن به او؟ تو تغییر کرده ای یا او؟ دیدنش خاطرات خوشت را هم زیر سوال می برد. زخم عمیقی خورده ای. تلخی. آدمی که برایت آسمانی بود ناگهان زمینی شده. می فهمی چیزی برای همیشه از دست رفته است

عزیز من، دور افتادنمان نه تقصیر تو است، نه من. طبیعت زندگی است. راهمان از هم جدا شده و دیگر چیزی نداریم برای گفتن. کم کم انتخاب های متفاوت، راه های متفاوت و تجربه های متفاوت انقدر متفاوتمان می کند که اگر هم با هم رو به رو شویم جز چه خبر؟ و لبخند محترمانه سردی چیزی برای پرسیدن نداریم. سعی می کنیم با پرگویی از چیزهای نامربوط شکاف عمیق بینمان را بپوشانیم و در همان حال به فکر روزهایی می افتیم که انقدر حرف برای زدن داشتیم که شبانه روز کفافمان را نمی داد. همان که سالها در میانسالان اطرافمان دیده ایم و فکر می کردیم که هرگز سر ما نمی آید. همان که باعث می شد از خودمان بپرسیم واقعا خانم فلانی در خانم بهمانی چه می بیند که هنوز با او دوست مانده است؟

فرق من با تو این است که با ادامه اجباری یک دوستی مبتذلش نمی کنم. دوستی ها قابل احترامند، حتی اگر تاریخ مصرفشان بگذرد. آدم های گذشته زندگی ات را می توانی دیگر قبول نداشته باشی ولی باید برایشان احترام قایل شوی. این آدم ها بخشی از تو را شکل داده اند. به نظر من یک دوستی در حال احتضار را نمی شود احیا کرد. همیشه چیزهای کوچکی آن پشت ها باقی مانده که روزی سر بر می آورد. نباید می گذاشتی به جان کندن برسد، اما اگر رسید، بگذار با وقار و آرامش بمیرد. تو برای همین مرا بی رحم می دانی. اعتراف می کنم که این بی رحمی را ترجیح می دهم به ترحم. به اینکه بزدلانه سعی کنم به آدمی که روزی برایم بسیار ارزشمند بوده دروغ بگویم و به او بباورانم که هنوز برایم همان ارزش را دارد. آدم ها تصمیم می گیرند و راه زندگی شان را بر می گزینند. این راه شاید با راه من یکی نباشد. من به تصمیم آدم ها احترام می گذارم، اما ارزش آدم ها با راهی که برمی گزینند تعیین می شود. من برای همراه شدن با آدم ها به خودم و آنها دروغ نمی گویم. آدم ها به خاطر ترس از تنهایی تن به این کار می دهند، من حاضرم بمیرم و در چنین گرداب حال به هم زنی فرو نروم

نوشته ای می ترسم از متوسط بودن و برای یکی مثل بقیه نبودن حاضرم همه را له کنم. اعتراف می کنم که می شناسی مرا. هیچ گناهی برای من بزرگ تر از متوسط بودن نیست. همیشه گریخته ام از اینکه متوسط باشم یا در میان آدم هایی باشم که به متوسط بودن رضایت داده اند. اشتباه نکن، تحقیرشان نمی کنم. این آدم ها می خواهند زندگی کنند. رفاه و بچه و دنباله داشته باشند. این آدم ها هیچوقت سرطان نمی گیرند. ذهنشان را بیشتر از ۳ دقیقه درگیر مسایل بزرگتر از خودشان و خانواده شان نمی کنند. این آدم ها این نوع زندگی را انتخاب کرده اند، به دنیا می آیند، زندگی می کنند و می میرند. شاد اند.

می دانی که من نمی توانم از این دسته باشم. زندگی برای من تازه بودن و تجربه کردن است. وقتی خود را با عنوانی تعریف می کنی، می ایستی. من همیشه از تعاریف گریخته ام. در ظرفی نگنجیدن ترسناک است. نمی دانی در کجای دنیا ایستاده ای. اما هیجان انگیز هم هست. به آدم امکان تغییر می دهد. آدم می تواند چیزهای جدیدی از خودش بسازد که با تعریف کردن خودش از دستشان می داد و البته که بهایش را هم باید بپردازی و کمترینش این است که دوستان سابق به عزیز از دست رفته تبدیل می شوند.




ما در آستانه یک پایانیم.
یا بالهایت را بگشا و همراه من و حتی فراتر از من پرواز کن و آغاز جدیدی را رقم بزن.
یا پایان را بپذیر و رهایم کن.
بگذار اوج بگیرم.

2 comments:

  1. پريا نازنين خوندن اين پستت منو ياد دوستى هاى تاريخ مصرف گذشته خودم انداخت
    تلخ بود ولى حقيقت
    گويى ما نميخواهيم اين تغييرات رو باور كنيم
    به يك سرى از روابطمون قداستى رو داده ايم كه باور از بين رفتنشون برامون سخته
    گفتى بيرحمى اما من ميگم شهامت
    من شهامت اعتراف به پايان اين دوستى هارو ندارم اما پايانشون رو باور دارم
    با همون پر حرفى ها و چه خبر گفتن ها بر روى اين پايان ماله ميكشم
    اسمش ترسه، خيانته، مراعاته هر چى كه هست من هنوز نتونستم كلا پاكشون كنم

    ReplyDelete
  2. harfe dele mano zadi....! harfayi ke har rooz too maghzam micharkhan ama jorat nadaram roo kaghaz biaram...!

    ReplyDelete