Wednesday, 17 August 2011

La Piel Que Habito


de Pedro Almodovar                                              
avec Antonio Banderas, Elena Anaya, 
Marisa Raredes 
1h57, Spain, 2010
Sélection Officiel Cannes 2011

یه فیلم غریب دیگه از آلمودوار. هزار تا سوال، هزار تا تفسیر و هزار تا فکر تو سرتون به جنبش درمی آد. (بستنی چکه کن راست کار توئه که بشینی بحث کنی، سوال کنی، بعد یه کم بیشتر بحث کنی!). یه جاهاییش رسما کابوسه. به عنوان کسی که شاخک های احساسی اش با هر فیلمی تکون نمی خوره، واکنش فیزیکیی که نشون دادم (چقده علمی دارم به مساله نگاه می کنم!!!) برای خودم هم عجیبه. هرچی فیلم جلوتر رفت من بیشتر و بیشتر احساس خفگی می کردم. مسلما از وسط های فیلم دیگه فهمیدین که ماجرا چیه. اما بازم یه احساس دل آشوبه عجیبی به آدم می ده. فکر کنم دفعه پیش که چنین بلایی سر خودم آوردم باز سر فیلم
Bad Education
آلمودوار بود! وقتی از سینما پریدم بیرون (بازم برا من عجیب بود! من معمولا تیتراژ آخر رو می بینم) و دو سه تا ایستگاه رو هم طی کردم، تازه فهمیدم که هنوز طبیعی نفس نمی کشم و احساس کمبود اکسیژن می کنم به شدت. رسیدم خونه هنوز سفید بودم! (من در اینگونه موارد شبیه یه خون آشام انگلیسی می شم. یعنی شما خودتون انگلیسی گونه سفید باشین، بعد کلا گردش خون هم نداشته باشین. اونقدر سفید!)
اگر انقدر دیوونه بودم که پیش نمایش بعدی (یک انسان باهوش بالاخره یک کلمه برای "افتتاحیه" پیدا می کنه!!
I know! I’m awesome!)
که هفته دیگه است رو برم، شاید بیشتر درباره اش نوشتم. خود فیلم ماه دیگه اینجا رو پرده میاد و شاید هم اون موقع دوباره دیدمش! بستگی داره به میزان خودآزاری من!
پ. ن. 1 دیدن این فیلم فقط به مازوخیست های داخل ایران توصیه می شه. چون واقعا اگر مازوخیست نباشید، با اون همه تنشی که اطرافتون هست سراغ چنین چیزی نباید برین.
پ. ن. 2 شرط چی که بستنی چکه کن که سال به سال فیلم نمی بینه، الان داره با سرعت
Road runner
می دوه که بره فیلم رو پیدا کنه؟  اصولا یکی از راه هایی که می شه یه بستنی چکه کن رو وادار کرد کاری رو بکنه اینه که موکداً (این به فارسی چی می شه دیگه؟ پافشارانه؟؟) از انجام اون کار پرهیزش بدین!
پ. ن 3 خداییش الان همه تون وسوسه نشدین (می خواستم بنویسم تحریک، دیدم این روزا این کلمه خیلی بار منفی داره!) برین فیلم رو ببینین. هرچند که این از خصوصیات منه (ترم پیش یه کلاس رفتن رمان منو خوندن! کلاس ما 7 نفره بود. کتاب 4 بار رزرو شد. بعد لیست رزروها رو که نگا می کردی همه اش بچه های کلاس ما بودن! این دوست سفید حق داشت تو سیاوش خوانی همیشه نقش سودابه رو به من می داد (من همیشه سیاوش رو می خواستم! بهترین جمله ها رو داشت!)، می گفت تو دلت بخواد می تونی آدمو به هر کاری وادار کنی. الان خنده بدجنسی داکتر هوریبلی: موا ها ها ها ها).  اما واقعا اگر اعصابتون لرزونه و انسان های لطیفی هستید، یه کم با احتیاط برید سراغ آلمودوار!
پ. ن. 4 خب پس نوشت های این نوشته از خودش بیشتره! فقط اینو بگم که فکر کنین آدم بلایی که باندراس سر وینسنت میاره رو سر برادرای متحرک بیاره، بعد بدتشون دست یه سری برادر متحرک دیگه
پ. ن. ۵ این دیگه آخریه! اسم فیلم هست پوستی که در آن می زیم. (همون زندگی می کنم ادبی!!) 

No comments:

Post a Comment