آدم (بله شلدن دوباره!) باید چیکار کنه وقتی همه عمرش از آموزندگی فراری بوده و همیشه هم براش کار معلمی پیدا شده؟ یادتونه هدایت (یک عشق جاودان دیگه من!) تو نامه هاش به (فکر کنم) انجوی نوشته بود همه عمرش از ریاضی فراری بوده و دوباره الان تو بانک کار پیدا کرده و گفته بود اون دنیا هم احتمالا حساب نیمسوزهایی که به تو می زنن رو من باید نگهدارم!(بله آقا صادق به شدت بامزه ان! چه تو نامه ها! چه تو نقدها، چه تو قضیه ها و چه تو داستان های طنزشون (معلومه که داستان طنز هم داره!!! اون که مشابه هاردی انگلیسیاست و بعد از هر داستان آدم می خواد هاراگیری (بازم یاد بارنی افتادم! برین اون قسمت عشقولانه تد و رابین رو ببینین، خودتون می فهمین!) کنه صادق چوبکه)) حالا قضیه منه! از یه سو، من خودم می دونم که اصلا آدم آموزاننده ای نیستم. (آموزاننده با
awesome
فرق می کنه ها! نقص فهمی رو برطرف کنین لطفاٌ) و از سویی دیگر (چقده ادبی!) فکر کنم تا الان کم کم هزار و پونصد تا شاگرد رو داشتم. شرط می بندم اون دنیا هم برا بهشت مثلا آیلتس می ذارن و می دن من درس بدم!
awesome
فرق می کنه ها! نقص فهمی رو برطرف کنین لطفاٌ) و از سویی دیگر (چقده ادبی!) فکر کنم تا الان کم کم هزار و پونصد تا شاگرد رو داشتم. شرط می بندم اون دنیا هم برا بهشت مثلا آیلتس می ذارن و می دن من درس بدم!
No comments:
Post a Comment