ریچارد را برای یک فنجان قهوه تنها گذاشتم تا با هنری و هراس از دست دادن تاج و تخت دست و پنجه نرم کند. در لابی نشسته ام، قهوه ام را مزه مزه می کنم و به بادی می نگرم که شاخه های بید جلوی دانشگاه را تکان می دهد.
به تو فکر می کنم.
به تو که یک روز بعد از خروج من از ایران به دنیا آمدی.
به تصویری که مادرت امروز دقیقا وقتی ریچارد خبر حمله هنری را شنید برایم فرستاد. به چشم های معصومت و نگاه بی خبرت. چه در انتظارت است در این دنیای هراسناک؟
باد شاخه های بید را می لرزاند.
و من، فنجانی در دست
به تو می اندیشم.
6 ژانویه 2011
به تو فکر می کنم.
به تو که یک روز بعد از خروج من از ایران به دنیا آمدی.
به تصویری که مادرت امروز دقیقا وقتی ریچارد خبر حمله هنری را شنید برایم فرستاد. به چشم های معصومت و نگاه بی خبرت. چه در انتظارت است در این دنیای هراسناک؟
باد شاخه های بید را می لرزاند.
و من، فنجانی در دست
به تو می اندیشم.
6 ژانویه 2011
No comments:
Post a Comment