دوست ترنسپرنت عزیز
ده سالی هست که همدیگه
رو می شناسیم و دو سه سالی که می شه اسم
دوستی روش گذاشت. چقدر
عجیبه که من تا حالا نفهمیدم چقدر به هم
شباهت داریم. این
چند دفه اخیر که فکرهامون مثل هم اند،
جمله های هم رو کامل می کنیم، یه شخصیت
خاص رو تو یه زمان دوست داریم و از یه شخصیت
خاص خوشمون نمیاد و حتی گاهی تو سلیقه مون
تو از گل و گیاه گرفته تا لواشک یه جور از
آب در میاد وحتی یه سری دوست مشترک داریم.
هی از خودم می پرسم
چرا زودتر صمیمی نشدیم؟ این دفه که دیگه
شاهکار بود که هر دومون عقیده راسخ قبلی
مون رو یه موضوع خاص متزلزل شده بود!!
اونم تقریبا همزمان.
از ترس ها و تردیدهایی
گفتیم که شبیه بود. این
می گفت و اون یکی کامل می کرد.
گفتگو نبود انگار!
تک گویی بود اصلا!
احساس می کنم سال
هایی رو که می تونستیم دوست های خوبی باشیم
رو از دست دادم و این شباهته منو می ترسونه.
آدما گاهی مشکلاتشون
با خودشون رو سر اونایی خالی می کنن که
بهشون شبیه ان. دارم
سعی ام رو می کنم که تو این یه مورد بالغ
باشم. الان
اطمینان دارم تو دوستی هستی که قراره
بمونی و نمی خوام هیچ موقعیتی پیش بیاد
که از دستت بدم. این
برای یادآوری به خودمه.
هفته پیش احساس می
کردم تو یکی از فیلمای کیشلوفسکی ام و
هزار تا ارجاعی رو که باید سال های پیش می
گرفتم، نگرفتم. از
کنارت تو خیابون رد شدم، تو یه رستوران
بعد از تو رسیدم یا تو یه ایستگاه یه اتوبوس
باعث شده نبینمت. خوشحالم
که این دفه وایسادم تا اتوبوسه رد شه.
دارم می بینمت
دوستم! خوشحالم
که هستی!
No comments:
Post a Comment